ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

سلیمون بابا سلیمون

مامانی شده ارنواز و ارنواز شده مامانی. مامانی میگه: مامانی کتاب برام می خونی؟ ارنواز میگه: آره ارنواز جون. چی برات بخونم مامانی میگه: سلیمون بابا سلیمون رو ارنواز میگه: گربونت برم که اینقدر این کتاب رو دوست داری!!
26 خرداد 1391

جای دور

مامانی قول داده که ارنواز را ببره تا براش کتاب بخره، اما بهش میگه که باید تحمل کنه چون راهش یه کم دوره. ارنواز: باشه ولی به یه شرط. اول بریم کتاب بخریم بعد راه دورو بریم.
26 خرداد 1391

بیرون انداخته شدن از پارک

ارنواز اولش استخر رفت، بعد با باباش رفت به پارک و اونقدر بازی کرد که بابایی خسته شد و مامانی اومد کمک . با مامانی هم اونقدر بازی کرد که بابایی نگرانشون شد. از اونور مامانی تنها راه برگرداندن ارنواز را در این می بینه که به ارنواز بگه پارک را دارند تعطیل می کنند و می اندازندمون بیرون. ارنواز میگه: یعنی می زنند در کونمون؟
26 خرداد 1391

اشتباه

- بابایی، دو تا شکلات می دهی؟ - نه نمیشه - چرا؟ - آخه می دونی که آقا پلیس فقط اجازه یکیش را میده - خب چرا اونروز که خاله اینا اینجا بودند، دو تا دادی؟ - اونروز هم اشتباه کردم - خب باز هم اشتباه کن!
26 خرداد 1391

پروانه کچله

ارنواز و بابایی دارند می روند به پارک. ارنواز میگه: بابا میای یه بازی؟ - آره عزیزم - بابا، من میشم ارنواز، تو هم بشو پروانه - باشه بابا - حالا بازی کنیم - باشه بابا - بابا تو پروانه ای؟ - آره عزیزم - پس چرا کچلی؟ - ... خب ... من اصلا پروانه کچله ام - پس چرا اینجات مو داره؟ بالاخره ما نفهمیدیم می خواد بازی کنه یا می خواد کله کچل باباش را مسخره کنه!!!
24 خرداد 1391

مدال دختر خوب

صبح بابایی قبل از رفتن به سر کلاس به ارنواز یه جایزه خیالی از طرف آقا پلیس می ده. مدال دختر خوب. بعد از ظهر اما ارنواز یک کاری میکنه که بابایی تهدید می کنه که جایزه (خیالی) ارنواز را پس می گیره. ارنواز هم جواب میده: یه جا قایمش کردم که آقا پلیسه نتونه برش داره. به نظر شما یه جایزه خیالی را کجا میشه قایمش کرد؟
23 خرداد 1391

روی درخت

ارنواز داره با عروسکهاش بازی می کنه و من هم البته آقای پلیس هستم. ارنواز: آقای پلیس. این دختره تو جنگل پولش از دستش افتاده آقای پلیس: حالا پولش کجاست؟ ارنواز: روی درخت!!
23 خرداد 1391

قرمه سبزی و ماکارونی

ارنواز برخلاف بچگیش کم غذا و بد قلق شده. هر وقت هم ازش می پرسی چی دوست داری. میگه اولش قرمه سبزی، بعد ماکارونی. اون روز اما حواسش نبود. وقتی بهش گفتم چه غذایی دوست داری، گفت: ماکارونی. اما بعد سریع حرفش را اصلاح کرد: نه، نه، اولش قرمه سبزی، بعدش ماکارونی
23 خرداد 1391